سلام به همه
امروز یه شعر دیدم به نظرم خیلی زیبا اومد. خواستم با شما هم به اشتراک بذارم. فقط متاسفانه نام شاعرش رو نمیدونم. اگر کسی شاعرش رو میشناسه لطفا بگه.
گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جاریست پیکاری سترگ
روز و شب ما بین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مردِ دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته میشود انسان پاک
وانکه با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد باتو پیر
مردمان گر یکدگر را میدرند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
وان ستمكاران كه با هم محرمند
گرگ هاشان آشنايان همند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب
علاقه مندی ها (Bookmarks)